نگاه عاشقانه ات را پنهان کن
در شرم زار نفس
دم به دم ...
عشق را توقیف کرده اند.
هذیان یله بودن دشنه ایست
- بر قلب ناپاک.
حتی اگر تقدیر را چاره باشد
تخدیر را چه کنی؟
که تو از درون ویران شده ای
تو آن میکده بودی
که اکنون، در مرز کسالت
هنوز را
به روز می کنی.
جامت رنگ باخته
و صدایت نیز.
اما دلت
در این واپسین لحظه
آخرین نگاه
- خواب شیرین می بیند.
نگاه عاشقانه ات را پنهان کن
بگذار نوشکفته گل در باغ جوانه زند.
تو خفاشی
تو ...
تو چونان نقش زیبا بر کاشی
مرده ای اما
دلت زیباست
خاطرت زیباست.
نگاه عاشقانه ات را پنهان کن.
پنجره پژمرد از گریه
آه،
چه بیرحمانه فرسودم.
من آخر جوان زیبای شهر بودم.
در این غربت
در این شبها
پژمردم.
اینک،
تنها به اندیشه او
دم به دم می نهم
- تا یک دم
بر او گویم از هر چه گذشت و می گذرد.
توانم نیست
تابم نیست.
می دانم.
این دست
آن ناجوانمرد
گل نشکفته باغ را نیز روزی
پژمرده خواهد ساخت.
خواهد کشت.
می توانستم فریادی باشم
در برابر مرگ،
ولی حتی،
نمی توانم ناله ای باشم
برای درد.
آه، چه بیرحمانه فرسودم.
نگاه عاشقانه ام اما
دلم اما
در رویای شیرینیست.
توانم نیست
تابم نیست
من چه بیرحمم اگر این خواب را
از کودک کمسال چشمانم بگیرم.
نگاه عاشقانه ام را پنهان خواهم ساخت.
من چه بی شرمم اگر این چشم را
در صندوق مگذارم.
این چشم را فراموش خواهم کرد.
آه، چه بی رحمانه پژمردم.
مُردم.